درس بخون، كه اگه شهيدم شدي، ديپلم داشته باشي !
درس بخون، كه اگه شهيدم شدي، ديپلم داشته باشي !
درس بخون، كه اگه شهيدم شدي، ديپلم داشته باشي !
راوي: حميد داوود آبادي
روز عاشورا بود. سال 1359، آتش جنگ بالا گرفته بود. "علي "، برادر بزرگترم، در جبهه بود. از جنگ، اخبار جور وا جوري ميرسيد. گاهي ميگفتند:
- مردم عراقيها را عقب راندهاند. و گاهي: "عراق همه شهرهاي مرزي را گرفته است. "
علي از طرف "بنياد انقلاب اسلامي " به جبهه رفته بود. خيلي دوست داشتم جاي او بودم. آن روز كه با لباس سربازي و پوتين به پا، به خانه آمد، همه گريهمان گرفت. خيلي قشنگ شده بود. روز قبل براي آموزش رفته بود و آن روز برگشت. تمام آنچه را كه لازم بود ياد بگيرند، در همان يك روز فرا گرفته بود. شب در خانه معركهاي برپا بود. پيراهن نظامياش تن برادر كوچكترم "محمد " بود و شلوار و پوتينش به پاي من. پوتينش به پاي من. پوتينها برايم گشاد بودند. جورابهايم را درآوردم، مچاله كردم و گذاشتم داخل پوتين، تا جاي خالي آن پر شود. اولين آموزش رزمي را همان شب در خانه ديدم. علي گفت: "تو سوت بزن تا بهت ياد بدم اگه خمپاره اومد، بايد چي كار كنيم. " من سوت ميزدم و او خيز ميرفت. خندهام گرفته بود. مگر خمپاره سوت ميزند و ميآيد؟
خير سه ثاينه و پنج ثانيه را همان شب ياد گرفتم. حيف كه علي اسلحه نداشت، ولي خيلي قشنگ، نقاشي تفنگ ژ- ث را در دفترم كشيد. آن قدر طبيعي اداي اسلحه دست گرفتن را در ميآورد كه وقتي مثلا گلنگدن ميكشيد، احساس ميكردم اسلحه ميان دستانش است. هركاري او ميكرد، من و محمد هم انجام ميداديم.
از روزي كه رفت، دل توي دلم نبود؛ مخصوصا وقتي خبر شهادت "كريم چهار روسه " را شنيدم. كريم عضو كميته بود و از همان طريق به جبهه رفته بود. در درگيريهاي جلو دانشگاه تهران با هم آشنا شده بوديم. ميگفتند در آبادان بر اثر اصابت خمپاره شهيد شده است. "جعفر (بابك) چنگيزي " هم همانطور، او هم از بچههايي بود كه در درگيريهاي اول انقلاب با منافقين، آشنا شده بوديم. وقتي عكسش را روي اعلاميهاي كه بالاي آن نوشته بود: "بسم ربالشهدا و الصديقين " ديدم، دلم آتش گرفت. اصلا از روزي كه جنگ شروع شد- سي و يكم شهريور- و جلو دانشگاه از راديو خبر حمله عراق به ايران را شنيدم، دلم گر گرفت. شعله آن آتش با هر وزشي بيشتر ميشد.
عصر عاشورا، تلفن خانهمان زنگ زد. مادرم پس از اينكه صحبت كرد و گوشي را گذاشت، با بغض گفت: "علي زخمي شده... ميگفت تو بيمارستان صنايع نظامي (شهيد چمران) بستريه. "
همه اهل خانه، سراسيمه راه بيمارستان را در پيش گرفتيم و يكراست وارد بخش دو مجروحان شديم.
دلم خيلي شور ميزد. زخمي؛ مجروح؛ اولين باري بود كه ميخواستم با يك مجروح جنگي روبهرو شوم؛ آن هم برادرم علي. نميدانستم وقتي او را ميبينم، چه بگويم و چه بكنم.
وارد اتاق كه شدم، علي را بر روي تخت كنار پنجره، ميان شش تختي كه در آنجا بود، شناختم. ملحفه را تا زير چانهاش بالا كشيده بود . ترس بَرَم داشت كه نكند دست يا پايش قطع شده باشد. با ديدن ما در قاب در ورودي، لبخند سردي زد. سرما از درز پنجره هجوم ميآورد و بدنم را كه از هيجان داغ شده بود، ميلرزاند.
پس از احوالپرسي و روبوسي، مادرم كه از چهرهاش ميشد خواند طاقتش تمام شده، ملحفه را كنار زد. پدرم لب پائينش را گاز ميگرفت و ميانه تخت را با حرص فشار ميداد. اشك در چشمان مضطرب مادرم حلقه زده بود. هول داشتم با چه صحنهاي روبهرو خواهم شد اما نه؛ آنچه فكر ميكردم، نبود بازوي راستش را حجم بزرگي از باند در برگرفته بود؛ همچون تنه نهالي پيوند خورده. خونابه سرخ و زردي مايع ضد عفوني، با هم، روي باند، نقشهاي ناموزون و نارنجي نقش كرده بودند. خودش را روي تخت جابهجا كرد و گفت:
-توي سوسنگرد بودم. عراقيها هر روز و شب حمله ميكردند تا شهر را تصرف كنند. دست آخر چون مهمات نداشتيم، گفتند به طرف جاده اهواز عقب بكشيم. تانكهاي عراقي توي كوچه و خيابان شهر چرخ ميخوردند و هر چيز مشكوكي را با گلوههاي آتشين خود منهدم ميكردند. يك گلوه گذاشتم روي آرپيجي هفت و رفتم وسط كوچه؛ نشانه تانك را گرفتم. قشنگ وسط مگسك بود. نميدانم چي شد كه وقتي شليك كردم، بهش نخورد از بغلش رد شد. تا آمدم گلوله ديگري بگذارم، ناگهان خمپارهاي كنارم منفجر شد. سرم گيج رفت. همه جا را دود و خاك گرفت. حالم كه جا آمد، احساس كردم بازوي راستم درد ميكند. دستم را بر رويش كشيدم، متوجه شدم داغان شده است. سعي كردم خودم را بكشم توي كوچه پسكوچهها. هر لحظه منتظر بودم خمپاره بعدي بغل گوشم منفجر شود. تيربارهاي عراقي بدجوري آتش ميريختند. نميشد سربلند كرد. داشتند شهر را ميگرفتند. سينهخيز؛ خودم را به طرف بيرون شهر كشيدم. به سمتي كه بچهها هنگام رفتن گفته بودند، حركت كردم. همان طور كه سينهخيز ميرفتم، ناگهان پايم به چيزي گير كرد. نه! كسي پايم را گرفت. بدجوري ترسيدم. آرپيجيام موقع زخمي شدن از دستم افتاده بود. چيزي نداشتم تا از خودم دفاع كنم. پشت سرم را نگاه كردم. در تاريك روشن مهتاب متوجه كسي شدم كه دراز كشيده و پاچه شوار مرا در دست گرفته است. به طرفش برگشتم؛ پاهايش داغان شده بود. نميتوانست خودش را عقب بكشد. ناله ميكرد و با التماس ميگفت: "تو رو خدا، تو را قرآن منم ببر عقب، جون مادرت، من زن و بچه دارم. تو را خدا... "
خواستم، ولي نتوانستم. حال خودم خيلي بد بود. با اتكاي دست چپ، سينهخيز ميرفتم. دست راستم هيچ كارايي نداشت. رويم را با ناراحتي، بيآنكه به چشمان ملتمسش نگاه كنم،برگرداندم و به راه خود ادامه دادم. اما او همچنان التماس ميكرد. هرچه ميرفتم، به جاده نميرسيدم. انگار دشت نهايت نداشت. انگار هرچه ميرفتم، دورتر ميشد. خمپارهها زمين را به آتش ميكشيدند و ميلرزاندند. صداي شني تانكها را در پشت سر ميشنيدم. بر سرعتم افزودم. هوا ميرفت تا روشن شود. هراسم بيشتر شد. چرا كه امكان ديده شدن و به دست عراقيها افتادن، زياد بود. در روشنايي روز، چند تايي از نيروهاي خودي را از رنگ لباسشان شناختم. با بيحالي نالهاي زدم و شانس آوردم؛ صدايم را شنيدند. وقتي زير بغلم را گرفتند و به طرف عقب بردند، نگاهي به پشت سرم كه در دود و آتش غرق بود، انداختم. به ياد آن مجروح جا مانده، قطرات اشكم را نثار خاك سرد كردم.
خاطرهاي كه علي ميگفت، ديوانهام كرد. انگار دنيا را بر سرم كوبيده باشند.
سربازي مسيحي در تخت مقابل بستري بود. منقضي خدمت 56 بود. درد ميكشيد، ولي ميخنديد. از نگاهش ميشد خواند كه فداكاري براي وطن تا چه حد خشنود است. او هم از سوسنگرد آمده بود. گلوله تيربار، شكمش را هدف قرار داده بود. جواني در تحت كناري بستري بود. سه گلوله در بدنش جا خوش كرده بود. در برابر سئوالم كه چگونه مجروح شدي، گفت:
- توي شهر بودم كه با تيربار به طرفم شليك كردند. فكر نميكردم تا آن حد، شهر را در دست گرفته باشند. همان جا وسط خيابان افتادم. گلوله همچنان ميآمد و از بالاي سرم ميگذشت. تانكها داشتند ميآمدند جلو. به هر زحمتي بود، خودم را به داخل جوي آب انداختم. شهر كاملا به دست عراقيها افتاده بود. نيمهها شب، در ميدان شهر جشني برپا بود. يكي ميخواند و بقيه ميرقصيدند و پايكوبي ميكردند. انگار نه انگار تا ساعتي قبل، آنجا جنگ بوده. كشتهها در گوشه و كنار شهر پراكنده بودند. همان جا ماندم. تكان نميخوردم. يك بار دو سرباز عراقي بالاي سرم آمدند و نگاهي به پيكر خونيام انداختند و به خيال اينكه كشته شدهام، جيبهايم را گشتند و هرچه داشتم، بردند و رفتند. سه يا چهار روز بعد، در حالي كه توي جوي آب بودم، متوجه چند تايي از نيروهاي خودي شدم كه براي شناسايي وارد شهر شده بودند. به هر صورت بود، توانستم با كمك آنها به عقب بيايم، به لطف خدا. دكترها ميگويند با اينكه چهار روز تمام مجروح بودهام و خون از بدنم رفته، ولي حام به خوبي يك انسان سالم است؛ حتي احتياج ندارم خون بهم وصل كنند.
از آن روز به بعد، ماندن برايم سخت شد. پايم را توي يك كفش كردم كه الا و بلا حالا كه علي برگشته، من بايد بروم. بعضي وقتها كه خيلي بهم فشار ميآمد، با خودم ميگفتم:
- آخه اينم شد شانس؟ اگه دو سال زودتر به دنيا اومده بودم، اگه جاي علي بودم، الان راحت ميتونستم برم جبهه.
يك بار كه خيلي از كمي سن ناراحت شده بودم، به مادرم گفتم: آخه چرا منو زودتر نزاييدي؟ و مادرم تنها با لبخندي گفت:
"اگه ميدونستم قراره بزرگ بشي و بري جنگ، حالا حالاها نمي ذاشتم دنيا بيايي! "
كمي سن، مثل عقدهاي بزرگ، سينهام را فشار ميداد. به هر دري كه ميشد، زدم تا به جبهه بروم، اما نشد كه نشد. يكي از روزها در مدرسه، "سعيد دلخواني " همبازي قديميام كه با هم در كلاس اول دبيرستان درس ميخوانديم، گفت: "شنيدم گروه فدائيان گروه اسلام براي اعزام به جبهه ثبت نام ميكنه. "
خيلي تعجب كردم. نام "فدائيان اسلام را زمان انقلاب شنيده بودم و ميدانستم يكي از گروههاي مسلح مبارز و مسلمان در زمان شاه بوده، ولي نميدانستم حالا هم وجود دارد و نيرو به جبهه ميفرستد. با نااميدي هميشگي، شانههايم را بالا انداختم و گفتم:
"خب ثبت نام كنه! به ما چه؟ ما رو كه نميبرند؟ " سعيد دستي بر شانهام زد و گفت: "اووه تو هم جا زدي؟ نميبرند چيه، به همين زودي بريدي؟ ميگن از طرف اونجا خيلي راحت ميشه بريم جبهه. ضرر كه نداره، سنگ مفت، گنجشگ مفت. "
به اصرار سعيد تن دادم. روز بعد، هنگام در تاريخ، سراغ آقاي "محمدزاده " معاون مدرسه، رفتيم و جريان را گفتيم.
محمدزاده گفت: "آخه شماها كه هنوز سنتون كمه. وايسين بزرگتر كه شدين، برين. "
او هم حرف پدرم را ميزد. حرف پدرم و بقيه آنهايي كه نميگذاشتند برويم. خندهاي كردم و گفتم: "باشه. انشاءالله. حالا شما بذار ما بريم بيرون، وقتي بزرگتر شديم، ميريم جبهه. الان فقط ميريم براي ثبت نام. "
ديگر بهانه نياورد كه درس داريم. در مدرسه، تنها او بود كه خيلي هوايمان را داشت.
از مدرسه بيرون آمديم و با اتوبوس، راه خيابان پيروزي را در پيش گرفتيم. مقابل ايستگاه، جنب خيابان سوم نيروي هوايي، ساختماني چهار طبقه و مرمري قرار داشت. بالاي در آن، تابلو سبز رنگي نصب شده بود. آرم فدائيان اسلام كه دو پرچم افراشته در مقابل همديگر بود، روي آن به چشم ميخورد. وارد طبقه اول كه شديم، ديديم اتاق پر است از امثال ما. به پهلوي سعيد زدم و گفتم: "ببين، بيا برگرديم. مثل اينكه اينجا هم خيرش به ما نميرسه. " سعيد گفت: "تو چقدر عجله ميكني؟ صبر كن ببينم چي ميگن. "
مردي حدودا سي ساله، در حالي كه اونيفورم آبي خوشرنگ نيروي هوايي به تن داشت، پشت ميز نشسته بود. صورت سه تيغه و موهاي سشوار كشيدهاش بدجوري زد توي ذوقم. اصلا توقع نداشتم. اگر دست خودم بود، ميرفتم بيرون. آن طرف اتاق. پيرمردي سرخگون، با محاسني سپيد ولي كوتاه، درحالي كه لباس نظامي به تن و كلاهي لبهدار به سر داشت، روي صندلي نشسته بود و عدهاي جوان دورش را گرفته بودند و با ولع نگاهش ميكردند. بالاي سرش قاب عكس بزرگي نصب شده بود كه همان پيرمرد را در حالي كه كتابي در دست داشت، كنار شخص ديگري نشان ميداد؛ با همان لباس نظامي و كلاه. زير عكس، با خط خوش نوشته بود: "حاج ابوالقاسم رفيعي رهبر فدائيان اسلام (بنيانگذاران) هنگام اهداي قرآن به آقاي حافظ اسد، رئيس جمهوري سوريه. "
بالاي كمد فلزي، عكس رنگي بزرگي از "معمر قذاقي " رئيس جمهوري ليبي قاب شده بود. اتاق 4×3 مملو بود از آنهايي كه هنوز مو بر صورتشان سبر نشده بود. با خودم گفتم: تو رو خدا ببين؛ ما حسرت ميكشيم كه چرا ريش در نياورديم تا بتونيم سنمان را زياد نشان بديم، اون وقت يارو صورتش ره با تيغ صاف كرده.
نوبت ما كه شد، جلو رفتيم و گفتيم: "ما هم ميخواهيم بريم جبهه. " نگاه تندي به قد و قوارهمان انداخت و گفت: "سنتون كمه. " درست مثل جاهاي ديگر. داشتم از كوره در ميرفتم. ميخواستم بلند شوم و سرش داد بزنم، اما نگاري چيزي به ذهنش رسيد. سرش را بلند كرد و گفت: "يك راه داره؛ اون هم اينكه اول عضو رسمي فدائيان اسلام بشيد، تا بتونيم بفرستيمتون جبهه. "
مشكلي در آنچه ميگفت، نديديم. فرداي آن روز، مداركي را كه گفته بود، برديم. بايد شش قطعه عكس رنگي ميداديم. آدرس عكاسي نزديك دفترشان را داد. وقتي به آنجا رفتيم، فهميديم نيروهايي كه به دفتر ميآيند، بيشترين مشتري آن عكاسي را تشكيل ميدهند. چرا كه براي پرونده عضويت، فقط عكس رنگي قابل قبول بود!
كارتي سفيد رنگ با زمينهاي كه نام فدائيان اسلام به فارسي و انگليسي بر روي آن منقوش بود، به ما دادند كه طرح نقاشي كلت 45 در بالاي كارت به آن ابهت خاصي ميداد. عكس رنگيام در گوشه سمت چپ كارت، الصاف شده و مهر مثلث آبي رنگ بر روي آن خورده بود. نامم به فارسي و انگليسي رو به روي عكسم تايپ شده بود. نام گروهي را كه در آن سازماندهي شده بودم، "مختار ثقفي " بود.
قرار شد روز جمعه بعد، براي ديدن آموزشهاي لازم، به محل كميته باغچه بيدي در انتهاي خيابان نبرد برويم. دوست داشتم دست بيندازم و جمعه را از آينده به جلو بكشم؛ آن قدر جلو كه حال و آينده را يكي كنم.
تا جمعه، جان به لبم رسيد. توي مدرسه كلي پز دادم كه دارم ميروم جبهه. سرانجام جمعه فرا رسيد. ساعت هفت صبح با سعيد راه افتاديم طرف باغچه بيدي. پيراهن و شلوار نظامي و پوتين علي را با خود بردم. رويم نميشد در خيابان بپوشم. داخل ساك گذاشتم. وقتي آن را پوشيدم خود را در جبهه حس كردم.
جمعمان شصت، هفتاد نفري مي شد. مردي سياه چهره با هيكلي درشت و صورتي با محاسن انبوه و مشكي، با فرياد، دستورهاي نظامي ميداد. دو بشكه 220 ليتري به پهلو، كنار همديگر خواباند و گفت از روي آنها معلق بزنيم. نوبت به ما كه رسيد، تعداد بشكهها شد سه تا. كار مشكل شده بود. فكر چارهبوديم كه مسئول آموزش، جهت انجام كاري دور شد و رويش را برگرداند. دويدم و بدون اينكه معلق بزنم، از كنار شبكهها رد شدم و در پي من، سعيد دويد.
ساعتي را به فراگيري اسلحه ژ-ث گذرانديم. سپس قرار شد از ديوار كنار باغ بالا برويم و به آن طرف بپريم. نگاهي موذيانه به سعيد انداختم. همگي به طرف ديوار دويديم. من و سعيد و چند تائي ديگر كه به خيال خودمان خيلي زرنگ بوديم، يواشكي و مثلا كسي نفهمد، از دري كه آن طرفتر قرار داشت، به پشت ديوار رفتيم و كمي خاك به لباس خود ماليديم تا وانمود كنيم ما هم از بالاي ديوار پريدهايم. تا غروب، چند تايي از اين دست كاره انجام داديم كه با ديده شوخي به آنها نگاه ميكرديم. با غروب آفتاب، آموزش چند ساعته ما هم به پايان رسيد و راه خانه را در پيش گرفتيم. قرار شد روز دوشنبه، ساعت نه صبح در سالن انتظار راهآهن تهران جمع شويم.
در خانهمان غوغايي بود. مادرم كه به زور ميخواست جلو اشكهايش را كه راه گريزي ميجست، بگيرد، درس را بهانه قرار داده و مرتب ميگفت: "حالا صبر كن تابستون بشه، اون وقت برو... جنگ كه تموم نميشه. "
از مادر، اصرار و از من، انكار. از او گفتن و از من، وعده و وعيد كه: "قول ميدم وقتي برگشتم درسم را ادامه بدم. " پدرم كه عصباني شده بود، پك سنگيني به سيگارش زد. سيلان دود همراه با عصبانيتش، از سوراخهاي بيني خارج شد و ما بين من و او ديواري سفيد تشكيل داد. سيگار را در جاسيگاري تكاند و گفت: "حالا صبر كند. هنوز حال علي خوب نشده. بذار اون كه بهتر شد، برو. "
شانههايم را به علامت مخالفت بالا انداختم. عصبانيتر شد. يكدفعه داد زد: "خب لامصب حداقل درست رو بخوان، ديپلمت رو بگير كه اگه شهيدم شدي، ديپلم داشته باشي! "
اين حرف كه از دهانش خارج شد، گريه اهل خانه مبدل به سكوت شد. نميدانستند بخندند يا گريه كنند. همه نگاهها به او دوخته شد. مثل اينكه خودش فهميد - به اصطلاح- بدجوري "سه " كرده است!سيگار را با غيظ داخل جاسيگاري له كرد و گفت: "استغفرالله! "
عاقبت توانستم رضايتش را جلب كنم. آنچه فكر ميكردم لازم باشد، داخل ساك گذاشتم و قصد عزيمت كردم. اولين باري بود كه براي سفر، تنها از زير قرآن رد ميشدم. مادرم قرآن را داخل سيني، كنار كاسه آب گذاشت و بالاي سرم گرفت. سه بار از زير آن گذشتم و باز گشتم. دفعه آخر، بوسه جانانهاي بر آن زدم. مادر بزرگ خدا بيامرزم كه علاقه مرا ميدانست، دو تا كيسه تمخه و پسته آورد داد كه با خودم ببرم. صورتم را غرق در بوسه كرد و خداحافظي كرد. دل پدرم بدجوري گرفته بود. همان جا داخل اتاق نشست و بيرون نيامد؛ نه اينكه قهر باشد، چون تحمل وداع نداشت، حاضر نشد بيرون بيايد. از خانه خارج شدم. چند قدمي كه دور شدم، صداي پاشيدن شدن آب روي زمين، باعث شد رويم را برگردانم و آخرين نگاه را به مادرم كه به لنگه در تكيه داده بود؛ بيندازم. اشك در چشمانش حلقه زده بود. خواهر كوچكم خودش را ميان چادر مادر پيچيده بود و لبخند ميزد. رويم را كه خواستم برگردانم تا به راهم ادامه بدهم، صداي مادرم به گوشم رسيد: "برو به سلامت " به دنبال آن، صداي مادر بزرگم بود: "خدا پشت و پناهت. "
سوار بر اتوبوس دو طبقه به طرف ميدان راهآهن حركت كرديم. همه آنچه را كه ميديدم، برايم تازگي داشت. به ميدان راهآهن كه رسيديم، برايم خيلي ديدني و جالب بود. اولين بار بود كه پا به آنجا ميگذاشتم. همهه مسافراني كه در تالار انتظار جمع شده بودند،مانند يك گروه نوازه سيرك بود. همه آنهايي كه قرار بود به جبهه بروند و اكثرشان لباس نظامي به تن داشتند، در گوشهاي از تالار جمع شده بودند و بيصبرانه انتظار آمدن مسوولان را ميكشيدند. من و سعيد هم با سلام و عليكي، به جمع گرمشان پيوستيم. هنوز با كسي اخت نشده بوديم. فقط با آنها كه با هم از در رد شده بوديم، دوست شديم.
در برابر نگاههاي جور وا جور مردم، حال عجيبي پيدا كردم. احساس ميكردم مديونشان هستم و بايد بروم تا دينم را ادا كنم. انگار چشم اميدشان فقط به من و ما بود...
از دور، چهره براق و تيغ خورده "اسكندري " در حالي كه همان لباس فرم آبي را به تن داشت، به چشم خورد. همه آنهائي كه روي ساكها نشسته بودند، برخاستند. ساعت بزرگ آويخته بر سينه تالار نه و نيم را نشان ميداد. نسيم بهاري سال 60 گاه به داخل سالن هم سرايت ميكرد. با آمدن او اضطراب و هيجانم دو چندان شد. در حالي كه برگهاي ميان دستش لوله كرده بود، به جمع منتظران نزديك شد. مشتاقان همچون دسته اي پروانه عاشق گردش را گرفتند؛ نه گرد او، كه گرد فهرست اعزاميهاي كه مثل شمعي در دستانش خودنمايي ميكرد و معلوم نبود پر كدام پروانه را بگيرد. آهنگ همهمه جمعيت، اين سوي تالار ، مانند مارش نظامي كوبنده شد؛ كوبنده و مهيج.
به درخواست او همه بر زمين نشستيم. برگه لوله شده را مقابل چشمان منتظر و بي تابمان باز و شروع به خواندن اسامي كرد. نام هر كسي خوانده ميشد، خندهاي ميكرد، ساكش را بر دوش ميگرفت و به سمت ديگر سالن ميرفت. كم كم جمع آنهايي كه آن طرف بودند، بيشتر و از تعداد ما كاسته ميشد.
... آهن الان ميخونه. صبر كن بابا جون... خيلي مونده تا آخر ليست.
نصفه جونمون كرد. آخه چطوري صبر كنم.
خوب بود كه برگه رو ميچسبوندن به ديوار. اون جوري بهتر بود.
همين طور كه چشمانمان به دهان او خيره بود، زير گوشي، بحث بين من و سعيد ادامه داشت. تا اسم كسي را كه نام كوچكش حميد بود ميخواندم بدنم از اضطراب و هيجان به لرزه مي افتاد. آزو مي كردم همان اول اسم مان را ميخواندم تا آن قدر عذاب نكشيم. بشتر جمعيت به طرف ديگر سالن رفته بودند و تنها ده، بيست نفر باقري مانده بوديم. ناگهان برگه ميان دستهايش لوله شد. احساس كردم قلب مرا ميان انگشتانش ميفشارد و ميچلاند. هر چه لوله كاغذ تنگتر ميشد، بغض من هم بيشتر فشار ميآورد. با ناباوري بلند شدم و پرسيدم "ببخشيد آقاي اسكندري ... بقيه اسمها چي شد؟ "
فقط پاسخ آمد "اونايي كه اسمشون خوانده نشد، ان شاء الله باشند و اسم اعزام بعدي. و به آن سوي سالن كه نيرويهاي اعزامي جمع بودند، رفت. ما مانديم و نابوري؛ با بهتي عظيم. دهانم از تعجب باز ماند. هيچ نتوانستيم بگويم، بغضي كه در گلويم بازي ميگرد همچون فتيلهاي شعله ور بود كه هر آن به بشكه باروت نزديكتر ميشد. چيزي نمانده بود بتركد.
در بازگشت به خانه، مانده بوديم چطور برگرديم. احساس غريبي مي كردم ناكامي عظيمي بود. دنبال جايي ميگشتم تا وقتي را در آنجا بگذرانم و به خانه نروم. دوست داشتم در قطار باشم. سوت قطار كه ميرفت تا بدون ما راه جنوب را در پيش بگيرد، تاسم را بيشتر كرد. دوست داشتم داخل كوچه، كنار بچهها باشم. تمام فكر و ذكر اين شده بود كه چرا اسم ما را نخواند. سعيد گفت: شايد اون جايي كه از در رفتيم اون ور ديوار، ديدنمان.
پرت نميگفت؛ عقيده من هم همان بود. ولي خوب كه فكر كردم، گفت: نه. اگر قرار بود ما را ديده باشند مگه اون پسره رو نديدي كه با ما از در اومده بود اون طرف پس چرا اسمش رو خوندن تازه ما كه از ديوار بالا نرفتيم، دو سه نفر بوديم، نه او همه.
نرسيده به خانه، خداحافظي كردم و از سعيد جدا شدم. در خانه كه از شد، خاله بود. در حالي كه سعي ميكرد با گوشه چادر، اشكهايش را پاك كند، فرياد زنان به داخل اتاق دويد: "حميد ... حميد اومد... " وارد اتاق كه شدم، ديدم همه اهل خانه دور ضبط صوت نشستهاند؛ چند تايي هم اهل فاميل بودند. نگاهي به نوار داخل ضبط انداختم. قيافه دست دوم و كهنهاش برايم خيلي آشنا بود، از سداي فين فينشان ميشد فهميد چقدر آبغوره گرفته اند. مادر صورتم را غرق در بوسه كرد و من هم كه ديگر نميتوانستم خودم را نگه دارم، به رختخوابهاي كنار اتاق تكيه دادم و آرام بر زمين نشستم. زدم زير گريه، شغله به بشكه باروت رسيد و بغضم. تركيد. مثل نيشتري كه به دمل بزنند، اشكم فوران كرد. در ميان هق هق گريه فقط گفتم: "به خدا ميروم... به خدا ميرم " هيچ كس نپرسيد كه چرا برگشتهام. از اين نظر خيالم راحت شد.
چند ماهي گذشت. ايام را با بي خيالي ميگذارندم. و در حال و هواي خودم بودم. دست و دلم به درس و مشق نميرفت راستش نمراتم بدجوري تنزل پيدا كرده بودند.
يكي از روزهاي سرد پاييزي سال 1360 كه آسمان از من غمزده تر بود و ميخواست عقده دل بگشايد، تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم علي مهيار خدا بنده لو بود. سابقه دوستي ما به سال 58 برميگشت. در بسيج كانون طه، شبها تا صبح با چراغ قوه نگهباني ميداديم. سه نفر بوديم؛ من علي و رحمان خليق فرد كه بعدها در خرمشهر به شهادت رسيد. من و علي چراغ قوه به دست ميگرفتيم، اما رحمان تفنگ ام - يك به دست داشت. خيلي كه اصرار ميكرديم، رحمان رضايت ميداد تا دقايق تفنگ را در دست بگيرم. وقتي اسلحه را در دست ميگرفتم، احساس غرور ميكردم. پس از احوالپرسي گفت:
- هنوز حال داري بري جبهه؟
با بي ميلي گفتم: آره، چطور مگه؟
گفت: من از طرف فدائيان اسلام، به طور انفرادي رفتم جبهه و الان هم به مرخصي اومدم. اگه ميخواي بيايي، برنامهاش رو بچين تا با هم بريم كارت رو درست كنم.
با تعجب گفت: انفرادي ديگه چه جورشه؟ اونا خيرشان به كسي نميرسد. ولي كن بابا! ولي راضي ام كرد. با خودم گفتم: عيبي ندارد . هر جور ميخواهم باشد، فقط آدم را ببرند جزئيات مسئله را از او پرسيدم و براي بعد از ظهر روز بعد قرار گذاشتم. سر از پا نميشناختم و نمي دانستم چطور تا روز بعد صبر كنم.
مادرم كه حرفهاي تلفني ام را شنيده بود، شروع كرد به نصحيت كردن: پسر جون درست رو بخوان. ان شاء الله درست كه تمون شد، مي ري جنگ مگه اون دفعه رو ياد رفته؟ ديدي كه جنگ تموم نشد؟ چند ماه ديگر رو صبر كند. اصلا عيد كه شد، برو جبهه.
آن روز براي دومين بار بود كه اورد دفتر فدائيان اسلام ميشدم. دلم خيلي پر بود. ميخواستم سر همه شان داد بزنم. همه چيز سر جايش بود. حاج رفيعي روي مبل تكيه داده بود و با كسي صحبت ميكرد اسكندري نگاهي به جثهام انداخت. سرش را كه پايين برد، دلم هري ريخت. كارتم را نشان دادم و جريان اعزام قبلي را بازگو كردم. سرش را بلند كرد و گفت: آقا جون شما يك رضايت نامه از پدرت بيار، ان شاء الله اعزامت ميكنيم.
نتها گيرم فقط همين بود. شب در خانه جر و بحث بالا گرفته بود. پدرم راضي نمي شد. به هر اصراري بود، براي دومين بار رضايت نامه را امضا كرد. باري اينكه زياد ناراحت نشود، گفتم تازه اين دفعه هم معلوم نيست ببرندمان. شايد مثل دفعه قبل بشه.
روز بعد، رضايت نامه را به آنجا بردم اسكندري خودنويس مشكلي اش را به دست گرفت و بر روي دسته كاغذ هاي سفيدي كه بالاي آن، خط پهن سبز رنگ قرار داشت و در ميانش آرم فائيان اسلام بود، چيزي نوشت. كاغذ را داد تا به جايي رفيعي بدهم امضا كند. جلو رفتم و پس از سلام و عليك، نامه را به دستش دادم. نگاهي به متن نامه انداخت و نگاهي به من. نامه را امضا كرد و به دستم داد و گفت: ان شاه الله موفق باشي.
نامه را داخل پاكت گذاشت و به دستم داد. با شور و شعف وصف ناشدني خداحافظي كرديم و از اتاق خارج شديم. سريع پاك را باز كردم و خواندم. بر آن نوشته شده بود به سپاه سومار سلام عليكم بدين وسيله، برادر حميد داود آبادي از اعضاي سازمان فدائيان اسلام (بنيانگذاران) جهت خدمت داوطلبانه در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل خدمتتان معرفي ميگردد و السلام.
روز بعد بار و بنديل را بستم و پس از خداحافظي مفصلي كه دست كمي از دفعه قبل نداشت، از زير قرآن رد شدم.
منبع:http://www.farsnews.net
/س
- مردم عراقيها را عقب راندهاند. و گاهي: "عراق همه شهرهاي مرزي را گرفته است. "
علي از طرف "بنياد انقلاب اسلامي " به جبهه رفته بود. خيلي دوست داشتم جاي او بودم. آن روز كه با لباس سربازي و پوتين به پا، به خانه آمد، همه گريهمان گرفت. خيلي قشنگ شده بود. روز قبل براي آموزش رفته بود و آن روز برگشت. تمام آنچه را كه لازم بود ياد بگيرند، در همان يك روز فرا گرفته بود. شب در خانه معركهاي برپا بود. پيراهن نظامياش تن برادر كوچكترم "محمد " بود و شلوار و پوتينش به پاي من. پوتينش به پاي من. پوتينها برايم گشاد بودند. جورابهايم را درآوردم، مچاله كردم و گذاشتم داخل پوتين، تا جاي خالي آن پر شود. اولين آموزش رزمي را همان شب در خانه ديدم. علي گفت: "تو سوت بزن تا بهت ياد بدم اگه خمپاره اومد، بايد چي كار كنيم. " من سوت ميزدم و او خيز ميرفت. خندهام گرفته بود. مگر خمپاره سوت ميزند و ميآيد؟
خير سه ثاينه و پنج ثانيه را همان شب ياد گرفتم. حيف كه علي اسلحه نداشت، ولي خيلي قشنگ، نقاشي تفنگ ژ- ث را در دفترم كشيد. آن قدر طبيعي اداي اسلحه دست گرفتن را در ميآورد كه وقتي مثلا گلنگدن ميكشيد، احساس ميكردم اسلحه ميان دستانش است. هركاري او ميكرد، من و محمد هم انجام ميداديم.
از روزي كه رفت، دل توي دلم نبود؛ مخصوصا وقتي خبر شهادت "كريم چهار روسه " را شنيدم. كريم عضو كميته بود و از همان طريق به جبهه رفته بود. در درگيريهاي جلو دانشگاه تهران با هم آشنا شده بوديم. ميگفتند در آبادان بر اثر اصابت خمپاره شهيد شده است. "جعفر (بابك) چنگيزي " هم همانطور، او هم از بچههايي بود كه در درگيريهاي اول انقلاب با منافقين، آشنا شده بوديم. وقتي عكسش را روي اعلاميهاي كه بالاي آن نوشته بود: "بسم ربالشهدا و الصديقين " ديدم، دلم آتش گرفت. اصلا از روزي كه جنگ شروع شد- سي و يكم شهريور- و جلو دانشگاه از راديو خبر حمله عراق به ايران را شنيدم، دلم گر گرفت. شعله آن آتش با هر وزشي بيشتر ميشد.
عصر عاشورا، تلفن خانهمان زنگ زد. مادرم پس از اينكه صحبت كرد و گوشي را گذاشت، با بغض گفت: "علي زخمي شده... ميگفت تو بيمارستان صنايع نظامي (شهيد چمران) بستريه. "
همه اهل خانه، سراسيمه راه بيمارستان را در پيش گرفتيم و يكراست وارد بخش دو مجروحان شديم.
دلم خيلي شور ميزد. زخمي؛ مجروح؛ اولين باري بود كه ميخواستم با يك مجروح جنگي روبهرو شوم؛ آن هم برادرم علي. نميدانستم وقتي او را ميبينم، چه بگويم و چه بكنم.
وارد اتاق كه شدم، علي را بر روي تخت كنار پنجره، ميان شش تختي كه در آنجا بود، شناختم. ملحفه را تا زير چانهاش بالا كشيده بود . ترس بَرَم داشت كه نكند دست يا پايش قطع شده باشد. با ديدن ما در قاب در ورودي، لبخند سردي زد. سرما از درز پنجره هجوم ميآورد و بدنم را كه از هيجان داغ شده بود، ميلرزاند.
پس از احوالپرسي و روبوسي، مادرم كه از چهرهاش ميشد خواند طاقتش تمام شده، ملحفه را كنار زد. پدرم لب پائينش را گاز ميگرفت و ميانه تخت را با حرص فشار ميداد. اشك در چشمان مضطرب مادرم حلقه زده بود. هول داشتم با چه صحنهاي روبهرو خواهم شد اما نه؛ آنچه فكر ميكردم، نبود بازوي راستش را حجم بزرگي از باند در برگرفته بود؛ همچون تنه نهالي پيوند خورده. خونابه سرخ و زردي مايع ضد عفوني، با هم، روي باند، نقشهاي ناموزون و نارنجي نقش كرده بودند. خودش را روي تخت جابهجا كرد و گفت:
-توي سوسنگرد بودم. عراقيها هر روز و شب حمله ميكردند تا شهر را تصرف كنند. دست آخر چون مهمات نداشتيم، گفتند به طرف جاده اهواز عقب بكشيم. تانكهاي عراقي توي كوچه و خيابان شهر چرخ ميخوردند و هر چيز مشكوكي را با گلوههاي آتشين خود منهدم ميكردند. يك گلوه گذاشتم روي آرپيجي هفت و رفتم وسط كوچه؛ نشانه تانك را گرفتم. قشنگ وسط مگسك بود. نميدانم چي شد كه وقتي شليك كردم، بهش نخورد از بغلش رد شد. تا آمدم گلوله ديگري بگذارم، ناگهان خمپارهاي كنارم منفجر شد. سرم گيج رفت. همه جا را دود و خاك گرفت. حالم كه جا آمد، احساس كردم بازوي راستم درد ميكند. دستم را بر رويش كشيدم، متوجه شدم داغان شده است. سعي كردم خودم را بكشم توي كوچه پسكوچهها. هر لحظه منتظر بودم خمپاره بعدي بغل گوشم منفجر شود. تيربارهاي عراقي بدجوري آتش ميريختند. نميشد سربلند كرد. داشتند شهر را ميگرفتند. سينهخيز؛ خودم را به طرف بيرون شهر كشيدم. به سمتي كه بچهها هنگام رفتن گفته بودند، حركت كردم. همان طور كه سينهخيز ميرفتم، ناگهان پايم به چيزي گير كرد. نه! كسي پايم را گرفت. بدجوري ترسيدم. آرپيجيام موقع زخمي شدن از دستم افتاده بود. چيزي نداشتم تا از خودم دفاع كنم. پشت سرم را نگاه كردم. در تاريك روشن مهتاب متوجه كسي شدم كه دراز كشيده و پاچه شوار مرا در دست گرفته است. به طرفش برگشتم؛ پاهايش داغان شده بود. نميتوانست خودش را عقب بكشد. ناله ميكرد و با التماس ميگفت: "تو رو خدا، تو را قرآن منم ببر عقب، جون مادرت، من زن و بچه دارم. تو را خدا... "
خواستم، ولي نتوانستم. حال خودم خيلي بد بود. با اتكاي دست چپ، سينهخيز ميرفتم. دست راستم هيچ كارايي نداشت. رويم را با ناراحتي، بيآنكه به چشمان ملتمسش نگاه كنم،برگرداندم و به راه خود ادامه دادم. اما او همچنان التماس ميكرد. هرچه ميرفتم، به جاده نميرسيدم. انگار دشت نهايت نداشت. انگار هرچه ميرفتم، دورتر ميشد. خمپارهها زمين را به آتش ميكشيدند و ميلرزاندند. صداي شني تانكها را در پشت سر ميشنيدم. بر سرعتم افزودم. هوا ميرفت تا روشن شود. هراسم بيشتر شد. چرا كه امكان ديده شدن و به دست عراقيها افتادن، زياد بود. در روشنايي روز، چند تايي از نيروهاي خودي را از رنگ لباسشان شناختم. با بيحالي نالهاي زدم و شانس آوردم؛ صدايم را شنيدند. وقتي زير بغلم را گرفتند و به طرف عقب بردند، نگاهي به پشت سرم كه در دود و آتش غرق بود، انداختم. به ياد آن مجروح جا مانده، قطرات اشكم را نثار خاك سرد كردم.
خاطرهاي كه علي ميگفت، ديوانهام كرد. انگار دنيا را بر سرم كوبيده باشند.
سربازي مسيحي در تخت مقابل بستري بود. منقضي خدمت 56 بود. درد ميكشيد، ولي ميخنديد. از نگاهش ميشد خواند كه فداكاري براي وطن تا چه حد خشنود است. او هم از سوسنگرد آمده بود. گلوله تيربار، شكمش را هدف قرار داده بود. جواني در تحت كناري بستري بود. سه گلوله در بدنش جا خوش كرده بود. در برابر سئوالم كه چگونه مجروح شدي، گفت:
- توي شهر بودم كه با تيربار به طرفم شليك كردند. فكر نميكردم تا آن حد، شهر را در دست گرفته باشند. همان جا وسط خيابان افتادم. گلوله همچنان ميآمد و از بالاي سرم ميگذشت. تانكها داشتند ميآمدند جلو. به هر زحمتي بود، خودم را به داخل جوي آب انداختم. شهر كاملا به دست عراقيها افتاده بود. نيمهها شب، در ميدان شهر جشني برپا بود. يكي ميخواند و بقيه ميرقصيدند و پايكوبي ميكردند. انگار نه انگار تا ساعتي قبل، آنجا جنگ بوده. كشتهها در گوشه و كنار شهر پراكنده بودند. همان جا ماندم. تكان نميخوردم. يك بار دو سرباز عراقي بالاي سرم آمدند و نگاهي به پيكر خونيام انداختند و به خيال اينكه كشته شدهام، جيبهايم را گشتند و هرچه داشتم، بردند و رفتند. سه يا چهار روز بعد، در حالي كه توي جوي آب بودم، متوجه چند تايي از نيروهاي خودي شدم كه براي شناسايي وارد شهر شده بودند. به هر صورت بود، توانستم با كمك آنها به عقب بيايم، به لطف خدا. دكترها ميگويند با اينكه چهار روز تمام مجروح بودهام و خون از بدنم رفته، ولي حام به خوبي يك انسان سالم است؛ حتي احتياج ندارم خون بهم وصل كنند.
از آن روز به بعد، ماندن برايم سخت شد. پايم را توي يك كفش كردم كه الا و بلا حالا كه علي برگشته، من بايد بروم. بعضي وقتها كه خيلي بهم فشار ميآمد، با خودم ميگفتم:
- آخه اينم شد شانس؟ اگه دو سال زودتر به دنيا اومده بودم، اگه جاي علي بودم، الان راحت ميتونستم برم جبهه.
يك بار كه خيلي از كمي سن ناراحت شده بودم، به مادرم گفتم: آخه چرا منو زودتر نزاييدي؟ و مادرم تنها با لبخندي گفت:
"اگه ميدونستم قراره بزرگ بشي و بري جنگ، حالا حالاها نمي ذاشتم دنيا بيايي! "
كمي سن، مثل عقدهاي بزرگ، سينهام را فشار ميداد. به هر دري كه ميشد، زدم تا به جبهه بروم، اما نشد كه نشد. يكي از روزها در مدرسه، "سعيد دلخواني " همبازي قديميام كه با هم در كلاس اول دبيرستان درس ميخوانديم، گفت: "شنيدم گروه فدائيان گروه اسلام براي اعزام به جبهه ثبت نام ميكنه. "
خيلي تعجب كردم. نام "فدائيان اسلام را زمان انقلاب شنيده بودم و ميدانستم يكي از گروههاي مسلح مبارز و مسلمان در زمان شاه بوده، ولي نميدانستم حالا هم وجود دارد و نيرو به جبهه ميفرستد. با نااميدي هميشگي، شانههايم را بالا انداختم و گفتم:
"خب ثبت نام كنه! به ما چه؟ ما رو كه نميبرند؟ " سعيد دستي بر شانهام زد و گفت: "اووه تو هم جا زدي؟ نميبرند چيه، به همين زودي بريدي؟ ميگن از طرف اونجا خيلي راحت ميشه بريم جبهه. ضرر كه نداره، سنگ مفت، گنجشگ مفت. "
به اصرار سعيد تن دادم. روز بعد، هنگام در تاريخ، سراغ آقاي "محمدزاده " معاون مدرسه، رفتيم و جريان را گفتيم.
محمدزاده گفت: "آخه شماها كه هنوز سنتون كمه. وايسين بزرگتر كه شدين، برين. "
او هم حرف پدرم را ميزد. حرف پدرم و بقيه آنهايي كه نميگذاشتند برويم. خندهاي كردم و گفتم: "باشه. انشاءالله. حالا شما بذار ما بريم بيرون، وقتي بزرگتر شديم، ميريم جبهه. الان فقط ميريم براي ثبت نام. "
ديگر بهانه نياورد كه درس داريم. در مدرسه، تنها او بود كه خيلي هوايمان را داشت.
از مدرسه بيرون آمديم و با اتوبوس، راه خيابان پيروزي را در پيش گرفتيم. مقابل ايستگاه، جنب خيابان سوم نيروي هوايي، ساختماني چهار طبقه و مرمري قرار داشت. بالاي در آن، تابلو سبز رنگي نصب شده بود. آرم فدائيان اسلام كه دو پرچم افراشته در مقابل همديگر بود، روي آن به چشم ميخورد. وارد طبقه اول كه شديم، ديديم اتاق پر است از امثال ما. به پهلوي سعيد زدم و گفتم: "ببين، بيا برگرديم. مثل اينكه اينجا هم خيرش به ما نميرسه. " سعيد گفت: "تو چقدر عجله ميكني؟ صبر كن ببينم چي ميگن. "
مردي حدودا سي ساله، در حالي كه اونيفورم آبي خوشرنگ نيروي هوايي به تن داشت، پشت ميز نشسته بود. صورت سه تيغه و موهاي سشوار كشيدهاش بدجوري زد توي ذوقم. اصلا توقع نداشتم. اگر دست خودم بود، ميرفتم بيرون. آن طرف اتاق. پيرمردي سرخگون، با محاسني سپيد ولي كوتاه، درحالي كه لباس نظامي به تن و كلاهي لبهدار به سر داشت، روي صندلي نشسته بود و عدهاي جوان دورش را گرفته بودند و با ولع نگاهش ميكردند. بالاي سرش قاب عكس بزرگي نصب شده بود كه همان پيرمرد را در حالي كه كتابي در دست داشت، كنار شخص ديگري نشان ميداد؛ با همان لباس نظامي و كلاه. زير عكس، با خط خوش نوشته بود: "حاج ابوالقاسم رفيعي رهبر فدائيان اسلام (بنيانگذاران) هنگام اهداي قرآن به آقاي حافظ اسد، رئيس جمهوري سوريه. "
بالاي كمد فلزي، عكس رنگي بزرگي از "معمر قذاقي " رئيس جمهوري ليبي قاب شده بود. اتاق 4×3 مملو بود از آنهايي كه هنوز مو بر صورتشان سبر نشده بود. با خودم گفتم: تو رو خدا ببين؛ ما حسرت ميكشيم كه چرا ريش در نياورديم تا بتونيم سنمان را زياد نشان بديم، اون وقت يارو صورتش ره با تيغ صاف كرده.
نوبت ما كه شد، جلو رفتيم و گفتيم: "ما هم ميخواهيم بريم جبهه. " نگاه تندي به قد و قوارهمان انداخت و گفت: "سنتون كمه. " درست مثل جاهاي ديگر. داشتم از كوره در ميرفتم. ميخواستم بلند شوم و سرش داد بزنم، اما نگاري چيزي به ذهنش رسيد. سرش را بلند كرد و گفت: "يك راه داره؛ اون هم اينكه اول عضو رسمي فدائيان اسلام بشيد، تا بتونيم بفرستيمتون جبهه. "
مشكلي در آنچه ميگفت، نديديم. فرداي آن روز، مداركي را كه گفته بود، برديم. بايد شش قطعه عكس رنگي ميداديم. آدرس عكاسي نزديك دفترشان را داد. وقتي به آنجا رفتيم، فهميديم نيروهايي كه به دفتر ميآيند، بيشترين مشتري آن عكاسي را تشكيل ميدهند. چرا كه براي پرونده عضويت، فقط عكس رنگي قابل قبول بود!
كارتي سفيد رنگ با زمينهاي كه نام فدائيان اسلام به فارسي و انگليسي بر روي آن منقوش بود، به ما دادند كه طرح نقاشي كلت 45 در بالاي كارت به آن ابهت خاصي ميداد. عكس رنگيام در گوشه سمت چپ كارت، الصاف شده و مهر مثلث آبي رنگ بر روي آن خورده بود. نامم به فارسي و انگليسي رو به روي عكسم تايپ شده بود. نام گروهي را كه در آن سازماندهي شده بودم، "مختار ثقفي " بود.
قرار شد روز جمعه بعد، براي ديدن آموزشهاي لازم، به محل كميته باغچه بيدي در انتهاي خيابان نبرد برويم. دوست داشتم دست بيندازم و جمعه را از آينده به جلو بكشم؛ آن قدر جلو كه حال و آينده را يكي كنم.
تا جمعه، جان به لبم رسيد. توي مدرسه كلي پز دادم كه دارم ميروم جبهه. سرانجام جمعه فرا رسيد. ساعت هفت صبح با سعيد راه افتاديم طرف باغچه بيدي. پيراهن و شلوار نظامي و پوتين علي را با خود بردم. رويم نميشد در خيابان بپوشم. داخل ساك گذاشتم. وقتي آن را پوشيدم خود را در جبهه حس كردم.
جمعمان شصت، هفتاد نفري مي شد. مردي سياه چهره با هيكلي درشت و صورتي با محاسن انبوه و مشكي، با فرياد، دستورهاي نظامي ميداد. دو بشكه 220 ليتري به پهلو، كنار همديگر خواباند و گفت از روي آنها معلق بزنيم. نوبت به ما كه رسيد، تعداد بشكهها شد سه تا. كار مشكل شده بود. فكر چارهبوديم كه مسئول آموزش، جهت انجام كاري دور شد و رويش را برگرداند. دويدم و بدون اينكه معلق بزنم، از كنار شبكهها رد شدم و در پي من، سعيد دويد.
ساعتي را به فراگيري اسلحه ژ-ث گذرانديم. سپس قرار شد از ديوار كنار باغ بالا برويم و به آن طرف بپريم. نگاهي موذيانه به سعيد انداختم. همگي به طرف ديوار دويديم. من و سعيد و چند تائي ديگر كه به خيال خودمان خيلي زرنگ بوديم، يواشكي و مثلا كسي نفهمد، از دري كه آن طرفتر قرار داشت، به پشت ديوار رفتيم و كمي خاك به لباس خود ماليديم تا وانمود كنيم ما هم از بالاي ديوار پريدهايم. تا غروب، چند تايي از اين دست كاره انجام داديم كه با ديده شوخي به آنها نگاه ميكرديم. با غروب آفتاب، آموزش چند ساعته ما هم به پايان رسيد و راه خانه را در پيش گرفتيم. قرار شد روز دوشنبه، ساعت نه صبح در سالن انتظار راهآهن تهران جمع شويم.
در خانهمان غوغايي بود. مادرم كه به زور ميخواست جلو اشكهايش را كه راه گريزي ميجست، بگيرد، درس را بهانه قرار داده و مرتب ميگفت: "حالا صبر كن تابستون بشه، اون وقت برو... جنگ كه تموم نميشه. "
از مادر، اصرار و از من، انكار. از او گفتن و از من، وعده و وعيد كه: "قول ميدم وقتي برگشتم درسم را ادامه بدم. " پدرم كه عصباني شده بود، پك سنگيني به سيگارش زد. سيلان دود همراه با عصبانيتش، از سوراخهاي بيني خارج شد و ما بين من و او ديواري سفيد تشكيل داد. سيگار را در جاسيگاري تكاند و گفت: "حالا صبر كند. هنوز حال علي خوب نشده. بذار اون كه بهتر شد، برو. "
شانههايم را به علامت مخالفت بالا انداختم. عصبانيتر شد. يكدفعه داد زد: "خب لامصب حداقل درست رو بخوان، ديپلمت رو بگير كه اگه شهيدم شدي، ديپلم داشته باشي! "
اين حرف كه از دهانش خارج شد، گريه اهل خانه مبدل به سكوت شد. نميدانستند بخندند يا گريه كنند. همه نگاهها به او دوخته شد. مثل اينكه خودش فهميد - به اصطلاح- بدجوري "سه " كرده است!سيگار را با غيظ داخل جاسيگاري له كرد و گفت: "استغفرالله! "
عاقبت توانستم رضايتش را جلب كنم. آنچه فكر ميكردم لازم باشد، داخل ساك گذاشتم و قصد عزيمت كردم. اولين باري بود كه براي سفر، تنها از زير قرآن رد ميشدم. مادرم قرآن را داخل سيني، كنار كاسه آب گذاشت و بالاي سرم گرفت. سه بار از زير آن گذشتم و باز گشتم. دفعه آخر، بوسه جانانهاي بر آن زدم. مادر بزرگ خدا بيامرزم كه علاقه مرا ميدانست، دو تا كيسه تمخه و پسته آورد داد كه با خودم ببرم. صورتم را غرق در بوسه كرد و خداحافظي كرد. دل پدرم بدجوري گرفته بود. همان جا داخل اتاق نشست و بيرون نيامد؛ نه اينكه قهر باشد، چون تحمل وداع نداشت، حاضر نشد بيرون بيايد. از خانه خارج شدم. چند قدمي كه دور شدم، صداي پاشيدن شدن آب روي زمين، باعث شد رويم را برگردانم و آخرين نگاه را به مادرم كه به لنگه در تكيه داده بود؛ بيندازم. اشك در چشمانش حلقه زده بود. خواهر كوچكم خودش را ميان چادر مادر پيچيده بود و لبخند ميزد. رويم را كه خواستم برگردانم تا به راهم ادامه بدهم، صداي مادرم به گوشم رسيد: "برو به سلامت " به دنبال آن، صداي مادر بزرگم بود: "خدا پشت و پناهت. "
سوار بر اتوبوس دو طبقه به طرف ميدان راهآهن حركت كرديم. همه آنچه را كه ميديدم، برايم تازگي داشت. به ميدان راهآهن كه رسيديم، برايم خيلي ديدني و جالب بود. اولين بار بود كه پا به آنجا ميگذاشتم. همهه مسافراني كه در تالار انتظار جمع شده بودند،مانند يك گروه نوازه سيرك بود. همه آنهايي كه قرار بود به جبهه بروند و اكثرشان لباس نظامي به تن داشتند، در گوشهاي از تالار جمع شده بودند و بيصبرانه انتظار آمدن مسوولان را ميكشيدند. من و سعيد هم با سلام و عليكي، به جمع گرمشان پيوستيم. هنوز با كسي اخت نشده بوديم. فقط با آنها كه با هم از در رد شده بوديم، دوست شديم.
در برابر نگاههاي جور وا جور مردم، حال عجيبي پيدا كردم. احساس ميكردم مديونشان هستم و بايد بروم تا دينم را ادا كنم. انگار چشم اميدشان فقط به من و ما بود...
از دور، چهره براق و تيغ خورده "اسكندري " در حالي كه همان لباس فرم آبي را به تن داشت، به چشم خورد. همه آنهائي كه روي ساكها نشسته بودند، برخاستند. ساعت بزرگ آويخته بر سينه تالار نه و نيم را نشان ميداد. نسيم بهاري سال 60 گاه به داخل سالن هم سرايت ميكرد. با آمدن او اضطراب و هيجانم دو چندان شد. در حالي كه برگهاي ميان دستش لوله كرده بود، به جمع منتظران نزديك شد. مشتاقان همچون دسته اي پروانه عاشق گردش را گرفتند؛ نه گرد او، كه گرد فهرست اعزاميهاي كه مثل شمعي در دستانش خودنمايي ميكرد و معلوم نبود پر كدام پروانه را بگيرد. آهنگ همهمه جمعيت، اين سوي تالار ، مانند مارش نظامي كوبنده شد؛ كوبنده و مهيج.
به درخواست او همه بر زمين نشستيم. برگه لوله شده را مقابل چشمان منتظر و بي تابمان باز و شروع به خواندن اسامي كرد. نام هر كسي خوانده ميشد، خندهاي ميكرد، ساكش را بر دوش ميگرفت و به سمت ديگر سالن ميرفت. كم كم جمع آنهايي كه آن طرف بودند، بيشتر و از تعداد ما كاسته ميشد.
... آهن الان ميخونه. صبر كن بابا جون... خيلي مونده تا آخر ليست.
نصفه جونمون كرد. آخه چطوري صبر كنم.
خوب بود كه برگه رو ميچسبوندن به ديوار. اون جوري بهتر بود.
همين طور كه چشمانمان به دهان او خيره بود، زير گوشي، بحث بين من و سعيد ادامه داشت. تا اسم كسي را كه نام كوچكش حميد بود ميخواندم بدنم از اضطراب و هيجان به لرزه مي افتاد. آزو مي كردم همان اول اسم مان را ميخواندم تا آن قدر عذاب نكشيم. بشتر جمعيت به طرف ديگر سالن رفته بودند و تنها ده، بيست نفر باقري مانده بوديم. ناگهان برگه ميان دستهايش لوله شد. احساس كردم قلب مرا ميان انگشتانش ميفشارد و ميچلاند. هر چه لوله كاغذ تنگتر ميشد، بغض من هم بيشتر فشار ميآورد. با ناباوري بلند شدم و پرسيدم "ببخشيد آقاي اسكندري ... بقيه اسمها چي شد؟ "
فقط پاسخ آمد "اونايي كه اسمشون خوانده نشد، ان شاء الله باشند و اسم اعزام بعدي. و به آن سوي سالن كه نيرويهاي اعزامي جمع بودند، رفت. ما مانديم و نابوري؛ با بهتي عظيم. دهانم از تعجب باز ماند. هيچ نتوانستيم بگويم، بغضي كه در گلويم بازي ميگرد همچون فتيلهاي شعله ور بود كه هر آن به بشكه باروت نزديكتر ميشد. چيزي نمانده بود بتركد.
در بازگشت به خانه، مانده بوديم چطور برگرديم. احساس غريبي مي كردم ناكامي عظيمي بود. دنبال جايي ميگشتم تا وقتي را در آنجا بگذرانم و به خانه نروم. دوست داشتم در قطار باشم. سوت قطار كه ميرفت تا بدون ما راه جنوب را در پيش بگيرد، تاسم را بيشتر كرد. دوست داشتم داخل كوچه، كنار بچهها باشم. تمام فكر و ذكر اين شده بود كه چرا اسم ما را نخواند. سعيد گفت: شايد اون جايي كه از در رفتيم اون ور ديوار، ديدنمان.
پرت نميگفت؛ عقيده من هم همان بود. ولي خوب كه فكر كردم، گفت: نه. اگر قرار بود ما را ديده باشند مگه اون پسره رو نديدي كه با ما از در اومده بود اون طرف پس چرا اسمش رو خوندن تازه ما كه از ديوار بالا نرفتيم، دو سه نفر بوديم، نه او همه.
نرسيده به خانه، خداحافظي كردم و از سعيد جدا شدم. در خانه كه از شد، خاله بود. در حالي كه سعي ميكرد با گوشه چادر، اشكهايش را پاك كند، فرياد زنان به داخل اتاق دويد: "حميد ... حميد اومد... " وارد اتاق كه شدم، ديدم همه اهل خانه دور ضبط صوت نشستهاند؛ چند تايي هم اهل فاميل بودند. نگاهي به نوار داخل ضبط انداختم. قيافه دست دوم و كهنهاش برايم خيلي آشنا بود، از سداي فين فينشان ميشد فهميد چقدر آبغوره گرفته اند. مادر صورتم را غرق در بوسه كرد و من هم كه ديگر نميتوانستم خودم را نگه دارم، به رختخوابهاي كنار اتاق تكيه دادم و آرام بر زمين نشستم. زدم زير گريه، شغله به بشكه باروت رسيد و بغضم. تركيد. مثل نيشتري كه به دمل بزنند، اشكم فوران كرد. در ميان هق هق گريه فقط گفتم: "به خدا ميروم... به خدا ميرم " هيچ كس نپرسيد كه چرا برگشتهام. از اين نظر خيالم راحت شد.
چند ماهي گذشت. ايام را با بي خيالي ميگذارندم. و در حال و هواي خودم بودم. دست و دلم به درس و مشق نميرفت راستش نمراتم بدجوري تنزل پيدا كرده بودند.
يكي از روزهاي سرد پاييزي سال 1360 كه آسمان از من غمزده تر بود و ميخواست عقده دل بگشايد، تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم علي مهيار خدا بنده لو بود. سابقه دوستي ما به سال 58 برميگشت. در بسيج كانون طه، شبها تا صبح با چراغ قوه نگهباني ميداديم. سه نفر بوديم؛ من علي و رحمان خليق فرد كه بعدها در خرمشهر به شهادت رسيد. من و علي چراغ قوه به دست ميگرفتيم، اما رحمان تفنگ ام - يك به دست داشت. خيلي كه اصرار ميكرديم، رحمان رضايت ميداد تا دقايق تفنگ را در دست بگيرم. وقتي اسلحه را در دست ميگرفتم، احساس غرور ميكردم. پس از احوالپرسي گفت:
- هنوز حال داري بري جبهه؟
با بي ميلي گفتم: آره، چطور مگه؟
گفت: من از طرف فدائيان اسلام، به طور انفرادي رفتم جبهه و الان هم به مرخصي اومدم. اگه ميخواي بيايي، برنامهاش رو بچين تا با هم بريم كارت رو درست كنم.
با تعجب گفت: انفرادي ديگه چه جورشه؟ اونا خيرشان به كسي نميرسد. ولي كن بابا! ولي راضي ام كرد. با خودم گفتم: عيبي ندارد . هر جور ميخواهم باشد، فقط آدم را ببرند جزئيات مسئله را از او پرسيدم و براي بعد از ظهر روز بعد قرار گذاشتم. سر از پا نميشناختم و نمي دانستم چطور تا روز بعد صبر كنم.
مادرم كه حرفهاي تلفني ام را شنيده بود، شروع كرد به نصحيت كردن: پسر جون درست رو بخوان. ان شاء الله درست كه تمون شد، مي ري جنگ مگه اون دفعه رو ياد رفته؟ ديدي كه جنگ تموم نشد؟ چند ماه ديگر رو صبر كند. اصلا عيد كه شد، برو جبهه.
آن روز براي دومين بار بود كه اورد دفتر فدائيان اسلام ميشدم. دلم خيلي پر بود. ميخواستم سر همه شان داد بزنم. همه چيز سر جايش بود. حاج رفيعي روي مبل تكيه داده بود و با كسي صحبت ميكرد اسكندري نگاهي به جثهام انداخت. سرش را كه پايين برد، دلم هري ريخت. كارتم را نشان دادم و جريان اعزام قبلي را بازگو كردم. سرش را بلند كرد و گفت: آقا جون شما يك رضايت نامه از پدرت بيار، ان شاء الله اعزامت ميكنيم.
نتها گيرم فقط همين بود. شب در خانه جر و بحث بالا گرفته بود. پدرم راضي نمي شد. به هر اصراري بود، براي دومين بار رضايت نامه را امضا كرد. باري اينكه زياد ناراحت نشود، گفتم تازه اين دفعه هم معلوم نيست ببرندمان. شايد مثل دفعه قبل بشه.
روز بعد، رضايت نامه را به آنجا بردم اسكندري خودنويس مشكلي اش را به دست گرفت و بر روي دسته كاغذ هاي سفيدي كه بالاي آن، خط پهن سبز رنگ قرار داشت و در ميانش آرم فائيان اسلام بود، چيزي نوشت. كاغذ را داد تا به جايي رفيعي بدهم امضا كند. جلو رفتم و پس از سلام و عليك، نامه را به دستش دادم. نگاهي به متن نامه انداخت و نگاهي به من. نامه را امضا كرد و به دستم داد و گفت: ان شاه الله موفق باشي.
نامه را داخل پاكت گذاشت و به دستم داد. با شور و شعف وصف ناشدني خداحافظي كرديم و از اتاق خارج شديم. سريع پاك را باز كردم و خواندم. بر آن نوشته شده بود به سپاه سومار سلام عليكم بدين وسيله، برادر حميد داود آبادي از اعضاي سازمان فدائيان اسلام (بنيانگذاران) جهت خدمت داوطلبانه در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل خدمتتان معرفي ميگردد و السلام.
روز بعد بار و بنديل را بستم و پس از خداحافظي مفصلي كه دست كمي از دفعه قبل نداشت، از زير قرآن رد شدم.
منبع:http://www.farsnews.net
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}